مدینة العلم

یادداشت های محمد عابدینی

محمد عابدینی

اقول المستفاد من کلمات جماعة انّ الاصل هنا قابل لارادة معان؛

الاوّل: الرّاجح احتمله فی جامع المقاصد مستندا فی تصحیحه الی الغلبة. و فیه انّه ان اراد غلبة الافراد فغالبها ینعقد جائزا لاجل خیار المجلس او الحیوان او الشّرط و ان اراد غلبة الازمان فهی لاتنفع فی الافراد المشکوکة مع انّه لایناسب ما فی القواعد من قوله، و انّما یخرج من الاصل لامرین ثبوت خیار او ظهور عیب. 

الثّانی: لقاعدة المستفادة من العمومات الّتی یجب الرّجوع الیها عند الشّکّ فی بعض الافراد او بعض الاحوال و هذا حسن لکن لایناسب ما ذکره فی التّذکرة فی توجیه الاصل.

الثّالث: الاستصحاب و مرجعه الی اصالة عدم ارتفاع اثر العقد بمجرّد فسخ احدهما و هذا حسن.

الرّابع: المعنی اللّغویّ بمعنی انّ وضع البیع و بنائه عرفا و شرعا علی اللّزوم و صیرورة المالک الاوّل کالاجنبیّ و انبما جعل الخیار فیه حقّا خارجیّا لاحدهما اوّلهما یسقط بالاسقاط و بغیره و لیس البیع کالهبة الّتی حکم الشّارع فیها بجواز رجوع الواهب بمعنی کونه حکما شرعیّا له اصلا و بالذّات بحیث لایقبل الاسقاط.

شیخ انصاری در ادامه می گوید: آن چه از سخنان برخی فقیهان دریافت می شود این است که کلمه ی "اصل" در گزاره ی "اصل در بیع لزوم است" ممکن است یکی از این معانی چهارگانه را داشته باشد؛

اوّل: محقّق ثانی در جامع المقاصد اصل را به معنای راجح محتمل دانسته است و برای صحیح بودن این احتمال به غلبه استناد کرده است به این بیان که لزوم در بیع غلبه دارد و ظنّ شیئ مشکوک را به اعمّ اغلب ملحق می کند. سه اشکال به نظر محقّق ثانی وارد می شود؛ الف: حتّی در فرض وجود غلبه کبرای این استدلال یعنی حجّیّت غلبه قابل پذیرش نیست. زیرا غلبه مفید ظنّ است و ظنّ جز در موارد مشخّص که دلیل خاصّ دارد یقین آور نیست. ب: غلبه ای که مراد محقّق است یا غلیه ی افرادی است و یا غلبه ی ازمانی. اگر مراد محقّق ثانی غلبه ی افرادی باشد پاسخ این است که چنین غلبه ای وجود ندارد. زیرا بیشتر بیع ها به خاطر انواع خیار جایز و متزلزل هستند. همچنین اگر مراد وی غلبه ی ازمانی باشد به این معنا که هر بیعی در مدّت محدودی جایز و در ادامه برای همیشه لازم هستند، پاسخ این است که چنین غلبه ای با این که حقیقتا وجود دارد ولی تکلیف فرد مشکوک را روشن نمی کند. زیرا غلبه ی ازمانی در استمرار و بقاء جایگاه دارد و در تشخیص حالت فرد مشکوک فایده ای ندارد. ج: این معنا با کلام خود علّامه یعنی موسّس این اصل در قواعد همخوانی ندارد. زیرا علّامه در قواعد پس از تاسیس این اصل گفته است از این اصل در باب بیع جز در جایی که خیاری ثابت و یا عیبی ظاهر شود خارج نمی شود. یعنی این موارد را از داخل اصل خارج نموده است نه این که ان ها به عنوان نادر در مقابل غالب قرار بدهد. پس صاحب و موسّس این اصل تفسیر محقّق ثانی از اصل را نمی پذیرد.

دوّم: اصل به معنای قاعده ی لفظی در مقابل قاعده ی عقلی باشد که از عمومات الفاظ و اطلاقات استفاده می شود و مفید لزوم است و می توان حکم فرد مشکوک را به حکم عمومات یا اطلاقات که ملازم با لزوم است ارجاع دارد. این معنا خالی از اشکال است امّا با استدلال علّامه در تذکره به استصحاب همخوانی ندارد. زیرا اگر مراد وی از اصل قاعده ی مستفاد از عمومات و اطلاقات بود طبیعتا شایسته بود به خود عمومات و اطلاقات که دلیل اجتهادی هستند استدلال کند نه به استصحاب که دلیل فقاهتی است و نسبت به آن ها تاخّر رتبی دارد.

سوّم: اصل همان طور که در کلام علّامه هم دیده می شود به معنای استصحاب باشد. یعنی اصل استصحاب به بقای حالت سابقه و عدم ارتفاع اثر عقد سابق در حالت تردید حکم می کند. شیخ انصاری این احتمال را تحسین می کند.

چهارم: اصل به معنای لغوی خود باشد. یعنی پایه، اساس و لازمه ی ذات بیع لزوم بوده و عرفا و قرارداد و بناء بیع از نظر عرف و شرع مبتنی بر آن بوده و تزلزل و جواز بر اثر خیار و امثال آن بر آن عارض شده و ذاتی آن نمی باشد. از این نظر باب بیع عکس باب هبه است. زیرا در باب هبه جواز و تزلزل مقتضای ذات است و لزوم در مواردی بر آن عارض می شود ولی در باب بیع لزوم مقتضای ذات است و تزلزل در مواردی مثل ثبوت خیار که منفکّ از ذات بیع است بر آن عارض می شود. حتی خیار مجلس که در نوع بیع ها وجود دارد تزلزل و جواز حقّی است که توسّط شارع برای طرفین قرارداد شده و خاج از ذات بیع و قابل انفکاک از ان است و منافاتی با اصل یادشده ندارد. بر خلاف هبه که جواز و تزلزل در ان از سنخ حکم است، جواز و تزلزل ناشی از ثبوت خیارات در بیع از سنخ حقّ و خارج از مقتضای آن می باشد. لذا غلبه چه از نوع افرادی و چه از نوع ازمانی منافاتی با اصل لزوم در بیع ندارد.

این نوشته و شماره های دیگر آن فیش های مطالعاتی بنده است از کتاب المکاسب (بخش خیارات) نوشته ی آیت الله شیخ مرتضی انصاری که البته به قلم خودم به رشته ی تحریر در آمده است.


علّامه سیّد محمّد حسین طباطبایی

المرحلة الاولی فی احکام الوجود الکلّیّة

و فیها خمسة فصول

الفصل الاوّل فی انّ الوجود مشترک معنویّ

الوجود بمفهومه مشترک معنویّ یحمل علی ما یحمل علیه بمعنی واحد. و هو ظاهر بالرّجوع الی الذّهن حینما نحمله علی اشیاء او ننفیه عن اشیاء، کقولنا "الانسان موجود"، و "النّبات موجود" و "الشّمس موجودة" و "اجتماع النّقیضین لیس بموجود" و "اجتماع الضّدّین لیس بموجود". و قد اجاد صدرالمتالّهین قدّس سرّه حیث قال "انّ کون مفهوم الوجود مشترکا بین الماهیّات قریب من الاوّلیّات".

فمن سخیف القول ما قال بعضهم (و هو ابوالحسن الاشعریّ و ابوالحسن البصریّ) "انّ الوجود مشترک لفظیّ، و هو فی کلّ ماهیّة یحمل علیها بمعنی تلک الماهیّة". و یردّه لزوم سقوط الفائدة فی الهلیّات البسیطة مطلقا، کقولنا "الواجب موجود" و "الممکن موجود" و "الجوهر موجود" و "العرض موجود". علی انّ من الجائز ان یتردّد بین وجود الشّیئ و عدمه مع العلم بماهیّته و معناه، کقولنا "هل الاتّفاق موجود او لا؟". و کذا التّردّد فی ماهیّة الشّیئ مع الجزم بوجوده، کقولنا "هل النّفس الانسانیّة الموجودة جوهر او عرض؟"و التّردّد فی احد الشّیئین مع الجزم بالآخر یقضی بمغایرتهما.

و نظیره فی السّخافة ما نسب الی بعضهم "انّ مفهوم الوجود مشترک لفظیّ بین الواحب و الممکن". و ردّ بانّا امّا ان نقصد بالوجود الّذی نحمله علی الواجب معنی او لا. و الثّانی یوجب التّعطیل و علی الاوّل امّا ان نعنی به معنی الّذی نعنیه اذا حملناه علی الممکنات و امّا ان نعنی به نقیضه. و علی الثّانی یلزم نفی الوجود عنه عند اثبات الوجود له، تعالی عن ذلک.  علی الاوّل یثبت المطلوب، و هو کون مفهوم الوجود مشترکا معنویّا. و الحقّ کما ذکره بعض المحقّقین انّ القول بالاشتراک اللّفظیّ من الخلط بین المفهوم و المصداق، فحکم المغایرة انّما هو للمصداق دون المفهوم.

مرحله ی اوّل در احکام کلّی وجود

این مطلب شامل پنج فصل می باشد

فصل اوّل درباره ی اشتراک معنوی وجود

مفهوم وجود مشترک معنوی است و بر هر چیزی که حمل شود به یک معنای واحد حمل می شود. این نکته با مراجعه به ذهن هنگام حمل و یا نفی وجود از اشیاء کاملا روشن است. مانند این که می گوییم "انسان موجود است"، "خورشید موجود است"، "اجتماع نقیضین موجود نیست" و "اجتماع ضدّین موجود نیست". ملاصدرای شیرازی به خوبی گفته است که "اشتراک معنوی مفهوم وود بین ماهیّات بسیار نزدیک به قضایای اولیّه است".

برخی فیلسوفان (ابوالحسن اشعری و ابوالحسن بصری) در این مورد سخن نادرستی را به این بیان مطرح کرده اند که " وجود مشترک لفظی است و در هر ماهیّتی که بر آن حمل می شود به معنای همان ماهیّت می باشد". ملازمه ی این سخن با از بین رفتن فایده در قضیه های هلیّه ی بسیطه به صورت مطلق آن را رد می می کند. مانند این که بگوییم "واجب موجود است"، "ممکن موجود است"، "جوهر موجود است" و "عرض موجود است". می توان به این دلیل امکان مردّد بودن بین وجود یک شیئ و عدم آن با وجود علم به ماهیّت و معنایش را اضافه کرد که اگر وجود مشترک لفظی و عین ماهیّت بود چنین تردّدی قابل تصوّر نمی بود. مانند این که بگوییم "آیا اتّفاق یا شانس موجود است یا خیر؟". و همین طور است مردّد بودن در ماهیّت یک شیئ با وجود اطمینان از وجود آن. مانند این که بگوییم "آیا نفس انسانی که وجود دارد جوهر است یا عرض؟". همچنین است مردّد بودن در یکی از دو شیئ با وجود اطمینان نسبت به دیگری که چنین فرضی اقتضا دارد بین وجود و ماهیّت آن دو شیئ مغایرت وجود داشته باشد.

سخن نادرست دیگری نیز در این مورد با این بیان به برخی از فیلسوفان نسبت داده شده است که "مفهوم وجود بین واجب و ممکن مشترک لفظی است". این سخن با این استدلال رد می شود که ما یا از وجودی که بر واجب حمل می شود معنایی قصد می کنیم یا خیر. صورت دوّم ملازم با این حالت است که ادراکی از وجود و یا عدم واجب حاصل نشود و این اصطلاحا به معنای تعطیل در این مطلب است و بدون تردید قابل پذیرش نیست. امّا بنا بر صورت اوّل یا ما از معنای وجود هنگام حمل بر واجب همان معنایی را قصد می کنیم که هنگام حمل بر ممکنات از آن قصد می کنیم و یا معنای نقیض ان را قصد می کنیم. در صورت دّوم لازم می آید که هنگام حمل وجود بر واجب وجود از آن نفی شود و این هم بداهتا قابل پذیرش نیست. امّا در صورت اوّل مطلوب ما که اشتراک معنوی مفهوم وجود است اثبات می شود. صاحبان این سخن در حقیقت خواسته اند با تمسّک به این نظریّه از همسان شدن واجب و ممکن جلوگیری کنند. امّا حقیقت همان طور که برخی از محقّقین آن را بیان کرده اند این است که قائل شدن به اشتراک لفظی از اشتباه میان مفهوم و مصداق ناشی شده است. زیرا حکم این مغایرت ها که این نظریّه ها در صدد اثبات آن هستند به مصداق مربوط می شود نه مفهوم.


این نوشته و شماره های دیگر آن فیش های مطالعاتی بنده است از کتاب نهایة الحکمة نوشته ی آیت الله علّامه سیّد محمّد حسین طباطبایی که البته به قلم خودم به رشته ی تحریر در آمده است.


علّامه سیّد محمّد حسین طباطبایی

و ثالثا انّ المسائل فیها مسوّقة علی طریق عکس الحمل. فقولنا "الواجب موجود و الممکن موجود" فی معنی "الوجود یکون واجبا و یکون ممکنا" و قولنا "الوجود امّا بالذّات و امّا بالغیر" معناه "انّ الموجود الواجب ینقسم الی واجب لذاته و واجب لغیره".

و رابعا انّ هذا الفنّ لمّا کان اعمّ الفنون موضوعا و لایشذّ عن موضوعه و محمولاته الرّاجعة الیه شیئ من الاشیاء لم یتصوّر هناک غایة خارجة منه یقصد الفنّ لاجلها. فالمعرفة بالفلسفة مقصودة لذاتها من غیر ان تقصد لاجل غیرها و تکون آلة للتّوصّل بها الی امر آخرکالفنون العالیة. نعم؛ هناک فوائد تترتّب علیها.

و خامسا انّ کون موضوعها اعمّ الاشیاء یوجب ان لایکون معلولا لشیئ خارج منه اذ لا خارج هناک فلا علّة له. فالبراهین المستعملة فیها لیست ببراهین لمّیّة.

و امّا برهان الانّ فقد تحقّق فی کتاب البرهان من المنطق انّ السّلوک من المعلول الی العلّة لایفید یقینا. فلایبقی للبحث الفلسفیّ الّا برهان الانّ الّذی یعتمد فیه علی الملازمات العامّة. فیسلک فیه من احد المتلازمین العامّین الی الآخر.

ثالثا (موارد قبلی در شماره ی قبل مطرح شد) گزاره های فلسفی قابلیّت عکس الحمل را دارا می باشند. به عنوان مثال گزاره ی "واجب موجود است و ممکن موجود است" به معنای "وجود یا واجب است یا ممکن" و نیز گزاره ی "وجود یا بالذّات است یا بالغیر" به معنای "وجود واجب به وجود لذاته و وجود لغیره تقسیم می شود" می باشد.

رابعا این دانش از آن جایی که فراگیر ترین موضوع را میان دانش ها دارا می باشد و هیچ چیزی از دایره ی شمول موضوع آن و محمولاتش که به آن ها نیز به موضوعاتش بازگشت دارند بیرون نمی ماند، هیچ هدفی خارج از خود فلسفه برای آن قابل فرض نیست تا این دانش به خاطر آن هدف مقصود واقع شود. پس شناخت فلسفه به خاطر خود فسفه مقصود واقع می شود نه به خاطر چیزی غیر از فلسفه تا این دانش ابزاری باشد برای رسیدن به آن هدف مانند سایر دانش های ابزاری. البته لازم به ذکر است که بدون تردید فوائدی برای فلسفه قابل تصوّر است.

خامسا این که موضوع فلسفه نسبت به هر چیز دیگری فراگیر تر است باعث می گردد که آن موضوع معلول چیزی خارج از خودش واقع نشود. چون روشن است که خارج از آن چیزی وجود ندارد که بخواهد علّت آن باشد. پس برهان هایی که در فلسفه به کار برده می شوند برهان لمّی نخواهند بود.

امّا در مورد برهان انّی باید یادآوری کرد که در کتاب برهان منطق اثبات شد که سلوک از معلول به علّت مفید یقین نیست. پس تنها چیزی که در گستره ی مباحث فلسفی باقی می ماند برهان انّی است که در آن بر ملازمات عامّه تکیه می شود تا بتوان با استفاده از آن از یکی از ملازمین عامّه به دیگری دست پیدا کرد.

این نوشته و شماره های دیگر آن فیش های مطالعاتی بنده است از کتاب نهایة الحکمة نوشته ی آیت الله علّامه سیّد محمّد حسین طباطبایی که البته به قلم خودم به رشته ی تحریر در آمده است.


عرفای قرن سوّم

بایزید بسطامی

نام اصلی او طیفور بن عیسی بود. او نخستین کسی بود که رسما از فناء فی الله و بقاء بالله سخن به میان آورد. از او شطحیّاتی نقل شده که همان ها سبب تکفیرش شدند. البته عرفا او را از اهل سکر می دانند. یعنی در حال جذبه و بی خود شدن آن شطحیّات را به زبان آورده است. برخی مدّعی شده اند که وی سقّای منزل امام صادق (علیه السّلام) بوده است که این ادّعا با تاریخ همخوانی ندارد. بایزید اهل بسطام بود و در سال 261 هجری قمری جان به جان آفرین تسلیم کرد.

بشر حافی

بشر در ابتدا اهل فسق بود. ولی بعد توبه کرد. علّامه حلّی در منهاج الکرامه نقل کرده که توبه ی او در حالی بود که با پای برهنه خدمت امام کاظم (علیه السّلام) رسید و به همین جهت وی را بشر حافی نامیده اند. بشر اصلتا مروی و اهل بغداد بود در سال 226 یا 227 هجری قمری وفات یافت.

سریّ سقطی

وی از دوستان و همراهان بشر حافی و اهل شفقت به مردم و ایثار بود. همچنین سریّ شاگرد و مرید معروف کرخی و استاد و دائی جنید بغدادی بود. وی اهل بغداد بود و در سال 245 یا 250 هجری قمری درگذشت.

حارث محاسبی

حارث از دوستان و همراهان جنید بغدادی بود. وجه نامگذاری او این بود که به امر مراقبه و محاسبه اهتمام کامل داشت. وی معاصر احمد بن حنبل بود و چون حنبل دشمن علم کلام بود و حارث نیز در کلام ورود پیدا کرده بود مطرود او شد و مردم نیز از او روی برگرداندند. حارث اصالت بصری داشت و در سال 243 هجری قمری وفات یافت.

جنید بغدادی

او را سیّد الطّایفه نامیده اند. وی عارفی معتدل بود و هیچ شطحیّاتی از وی نقل نشده است. جنید حتی لباس مخصوص اهل تصوّف را نیز بر تن نمی کرد و در زیّ علماء و فقهاء بود. نقل شده که جنید می گفت "لیس الاعتبار بالخرقة انّما الاعتبار بالحرقة". وی شاگرد، مرید و خواهرزاده ی سریّ سقطی و نیز شاگرد حارث محاسبی بود. جنید اصالت نهاوندی داشت و در سال 297 هجری قمری به جهان باقی شتافت.

ذوالنّون مصری

او اهل مصر بود. شاگرد مالک بن انس بود. جامی او را رئیس صوفیان می نامید. اولین کسی بود که مسائل عرفانی را با رمز بیان کرد. بسیاری از تعلیمات فلسفه نوافلاطونی توسّط او وارد عرفان و تصوّف شد. او در سال های 240 تا 250 درگذشت.

سهل بن عبدالله تستری

او اهل شوشتر بود. فرقه سهلیّه که اصل را بر مجاهدت نفس گذاشته بودند بر اساس نام وی این عنوان را برای خود انتخاب کردند. در مکه مکرمه با ذوالنّون مصری ملاقات کرده است. او در سال 283 یا 293 در گذشت.

حسین بن منصور حلّاج

اصالتا اهل بیضاء از توابع شیراز بود ولی در عراق بزرگ شده بود. از جنجالی ترین عرفا بود و به خاطر شطحیّات فراوانش به کفر و ارتداد و ادعای خدایی متّهم و در زمان مقتدر عبّاسی به دار آویخته شد. حتی گروهی او را شعبده باز می دانشتند اما عرفا او را تبرئه کرده و معتقد بودند سخنان مسئله دار وی و بایزید بسطامی در حال سکر و بیخودی بوده است به همین جهت او را شهید می خوانند. او در سال 306 یا 309 به دار آویخته شد.

این نوشته و شماره های دیگر آن فیش های مطالعاتی بنده است از کتاب کلّیّات علوم اسلامی (عرفان) نوشته ی شهید آیت الله مرتضی مطهّری که البته به قلم خودم به رشته ی تحریر در آمده است.


منطق چیست؟

اندیشه شناسی

انسان با قدرت اندیشه، علم و فلسفه را آفریده است. فاعل این شناخت عالم ذهن و یا به تعبیری قوّه ی شناخت می باشد. چهار قرن قبل از میلاد مسیح و هم زمان با پیدایش سوفیسم در یونان، اندیشمندان این قوّه را محور تامّلات خود قرار دادند و در همین راستا دانش هایی مانند معرفت شناسی، منطق، مباحث متعدّدی در فلسفه ی اولی، روان شناسی ادراکات، جامعه شناسی علم، شناخت درمانی و فلسفه ی ذهن بوجود آمد.

بنا بر این می توان گفت منطق نوعی اندیشه شناسی است. به همین خاطر منطق مقدّم بر هستی شناسی و دانش های تجربی و ناظر به آن ها است. منطق را می توان ابزاری برای علم و فلسفه به شمار آورد. در علم منطق نوع خاصی از اندیشه شناسی مطرح می شود. منطق در حقیقت دانش خطا سنجی و خطا شناسی اندیشه است.

علم حضوری و علم حصولی

آگاهی های انسان دو گونه است. گاهی علم ما نسبت به چیزی به این صورت است که خود آن چیز بدون واسطه نزد ما و در ذهنمان حضور دارد. مانند صورت های خیالی که حضورشان عین آگاهی ما به آن ها است. به این شناخت ها علم حضوری گفته می شود.

ولی گاهی اوقات علم ما نسبت به یک شیئ به واسطه ی حضور صورت آن شیئ در ذهن ما است و خود آن شیئ نزد ما حضور ندارد. در حقیقت ذهن مانند آینه ای است که تصویر آن را به ما نشان می دهد. به این نوع از آگاهی ها علم حصولی یا ارتسامی گفته می شود. از آن جا که دانش ها و مهارت ها بر علم حصولی مبتنی هستند، پس علم حضوری در گستره ی دانش منطق جایی نخواهد داشت.

این نوشته و شماره های دیگر آن فیش های مطالعاتی بنده است از کتاب منطق (1) نوشته ی آقای احد فرامرز قراملکی که البته به قلم خودم به رشته ی تحریر در آمده است.


عرفای قرن دوّم

حسن بصری

او را آغازگر تاریخ کلام و عرفان مصطلح می دانند. رسما به او صوفی گفته نمی شده است امّا به سه دلیل او را صوفی برشمرده اند: اوّل این که او کتاب "رعایة الحقوق" را که می تواند اوّلین کتاب تصوّف باشد تالیف نموده است. در حال حاضر تنها نسخه ی این کتاب در کتابخانه ی آکسفورد است. دوّم به خاطر این که عرفا برخی از سلاسل طریقت خود را به حسن بصری و از او به علی (علیه السّلام) می رسانند. مانند سلسله ی مشایخ ابو سعید ابو الخیر. ابن النّدیم در "الفهرست" سلسله ی ابو محمّد جعفر خلدی را نیز به حسن بصری رسانده و می گوید: حسن هفتاد نفر از اصحاب بدر را درک کرده است. سوّم به خاطر برخی حکایات که حاکی از متصوّفه شدن او دارند. حسن بصری اصالتا ایرانی بود و در سال 110 هجری قمری درگذشت.

مالک بن دینار

وی را مفرط در زهد و ترک لذّت توصیف نموده اند. مالک اهل بصره بود و در سال 131 هجری قمری درگذشت.

ابراهیم ادهم

وی در ابتدا پادشاه بلخ بود. بعد از مدّتی توبه نمود و به تصوّف گرایید. در داستان های مثنوی مولوی هم ذکر او به میان آمده است. وی اهل بلخ بود و در سال 161 هجری قمری به رحمت خدا پیوست.

رابعه ی عدویّه

علّت نامگزاریش به رابعی این بود که چهارمین دختر خانواده به حساب می آمد. باید توجّه داشت این رابعه با رابعه ی شامیّه که از عرفای همدوره ی جامی است فرق دارد. نقل شده که حسن بصری و ابراهیم ادهم به ملاقات وی رفته اند. رابعه یا مصری و یا بصری بوده و تاریخ وفاتش نا مشخّص است.

ابو هاشم صوفی کوفی

وی اوّلین کسی است که رسما به نام صوفی خوانده شد. او استاد سفیان ثوری بود. تاریخ وفات وی نیز مشخّص نیست.

شقیق بلخی

وی شاگرد ابراهیم ادهم بود و گفته شده با حضرت کاظم (علیه السّلام) ملاقات داشته است.

معروف بلخی

پدر و مادر او نصرانی بودند و خودش به دست حضرت رضا (علیه السّلام) مسلمان شد. بسیاری از سلاسل طریقت به او و از او به امام رضا (علیه السّلام) و از طریق ائمّه (علیهم السّلام) به پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) می رسد. به همین خاطر به این سلسله ها سلسلة الذّهب گفته و به این افراد ذهبی ها اطلاق می شود. معروف بلخی اهل کرخ بغدا بود ولی در اصل ایرانی بود و در سال 200 یا 206 هجری قمری در گذشت.

فضیل بن عیاض

وی در ابتدا راهزن بود و در ماجرایی جالب توبه کرد. کتاب "مصباح الشّریعة" را به او منتسب می دانند و این احتمال هست که درس های امام صادق (علیه السّلام) به او باشد. حاج میرزا حسین نوری در خاتمه ی "المستدرک" به این گفته اعتماد کرده است.

این نوشته و شماره های دیگر آن فیش های مطالعاتی بنده است از کتاب کلّیّات علوم اسلامی (عرفان) نوشته ی آقای مرتضی مطهّری که البته به قلم خودم به رشته ی تحریر در آمده است.


ان قلت هذا اذا لوحظا منتهیین الی ارادة شخص واحد و امّا اذا کان کلّ منهما متعلّقا لارادة شخص، فاراد مثلا احد الشّخصین حرکة شیئ و اراد الآخر سکونه، فیکون المقتضی لکلّ منهما حینئذ موجودا، فالعدم لا محالة یکون فعلا مستندا الی وجود المانع، قلت هاهنا ایضا مستند الی عدم القدرة المغلوب منهما فی ارادته و هی ممّا لابدّ منه فی وجود المراد و لایکاد یکون بمجرّد الارادة بدونها لا الی وجود الضّد لکونه مسبوقا بعدم قدرته کما لایخفی، غیر سدید (مبتداه کان "و ما قیل" فی المقالة الماضیة)، فانّه و ان کان قد ارتفع به الدّور الّا انّ غائلة لزوم التّوقّف الشّیئ علی ما یصلح ان یتوقّف علیه علی حالها لاستحالة ان یکون الشّیئ الصّالح لان یکون موقوفا علیه الشّیئ موقوفا علیه ضرورة انّه لو کان فی مرتبة یصلح لان یستند الیه لماکاد یصحّ ان یستند فعلا الیه و المنع عن صلوحه لذلک بدعوی انّ قضیّة کون العدم مستندا الی وجود الضّدّ لو کان مجتمعا مع وجود المقتضی و ان کانت صادقة الّا انّ صدقها لایقتضی کون الضّدّ صالحا لذلک لعدم اقتضاء صدق الشّرطیّة صدق طرفیها، مساوق لمنع مانعیّة الضّدّ و هو یوجب رفع التّوقّف راسا من البین ضرورة انّه لا منشا لتوهّم توقّف احد الضّدّین علی عدم الآخر الّا توهّم المانعیّة الضّدّ کما اشرنا الیه و صلوحه لها.

محقّق خوانساری بر پاسخی که خودش بر شبهه ی دور داده است اشکالی وارد می کند و خودش در ادامه به آن جواب می دهد. مضمون اشکال این است که این پاسخ وقتی درست است که هر دو طرف به اراده ی یک نفر منتهی باشند. امّا در صورتی که هر کدام به اراده ی یک نفر متعلّق باشند مقتضی برای هر دو طرف ثابت می شود. مانند این که بر فرض یکی نفر حرکت شیئی را و فردی دیگر سکون آن شیئ را اراده کند. بنا بر فرض یاد شده عدم منحصرا و بالفعل به وجود مانع مستند خواهد بود. پاسخ این است که این جا نیز عدم به عدم قدرت آن فردی که در اراده اش مغلوب دیگری شده است مستند می باشد. قدرت چیزی است که ناگریز باید ثابت باشد تا مراد به وجود بیاید و صرف اراده بدون قدرت منجر به وجود نمی شود. عدم در این مقام استنادی به وجود ضد ندارد. زیرا همان طور که پوشیده نیست ضد، مسبوق است به عدم قدرت مریدش. آن چه در رفع این دور توسط محقّق خوانساری گفته شد همه غیر سدید است. با وجود این که دور اصطلاحی به واسطه ی این گفته ها مرتفع می شود، ولی مشکل لزوم توقّف شیئ بر آن چه که صلاحیّت توقّف بر خودش را دارد که مناط و ملاک دور است به حال خود باقی است. به خاطر این که محال است که شیئی که صلاحیّت دارد که شیئی دیگر موقوف بر آن باشد خودش بر آن شیئ متوقّف باشد. این استحاله از این ضرورت برآمده است که حتی در صورتی که آن شیئ در مرحله ای قرار باشد که صلاحیّت داشته باشد برای این که شیئی دیگر به آن استناد داشته باشد هرگز ممکن نیست که خودش به صورت بالفعل به آن شیئ مستند باشد. زیرا نتیجه این می شود که یا شیئ بر خودش متقدّم و یا از خودش متاخّر باشد که هر دو محال است. همچنین منع از صلاحیّت آن شیئ برای مستند الیه بودن با ادّعای این که "قضیّه ی استناد عدم به وجود ضد است اگر با وجود مقتضی با هم متحقّق بشود حتّی در فرض صادقه بودن جز این که صدق این قضیّه صلاحیّت ضد را برای مستند الیه بودن اقتضاء نمی کند. زیرا صدق قضیّه ی شرطیّه صدق دو طرفش را اقتضاء نمی کند" مساوق است به خاطر منع مانع بودن ضد و این منع موجب می شود که توقّف راسا از میان برداشته شود. این مسئله به خاطر این ضرورت است که توهّم توقّف یکی از ضدّین بر عدم دیگری همان طور که به آن اشاره کردیم جز توهّم مانع بودن ضد و صلاحیّتش برای مانع بودن منشا دیگری ندارد. پس در مجموع می توان گفت صالح ندانستن توقّف عدم بر وجود قطعی است و لذا محذورات شبیه به دور نیز مسلّم است. پس مسلک مقدّمیّت قابل پذیرش نیست.


خطبه ی 13

عوامل سقوط جامعه

و من کلام له (علیه السّلام) فی ذمّ اهل البصرة بعد وقعة الجمل. سخنی از اوست در نکوهش مردم بصره (در سال 36 هجری) پس از جنگ جمل. کنتم جند المراة، شما سپاه آن زن بودید (جلودار جنگ جمل عایشه بود که بر شتری به نام عسکر سوار بود و در میان سپاه حرکت می کرد و به همین جهت این جنگ را جنگ جمل به معنای شتر نامیده اند.)، و اتباع البهیمة؛ و به دنبال حیوانی زبان بسته می رفتید؛ رغا فاجبتم، وقتی حیوان فریاد برآورد شما اجابت کردید، و عقر فهربتم، و زمانی که پی شد گریختید، اخلاقکم دقاق و عهدکم شقاق، خلق و خوی شما پست و ایمانتان سست و ناپایدار است، و دینکم نفاق و ماءکم زعاق، دینتان منافقانه و آبتان شور و ناگوار است، و المقیم بین اظهرکم مرتهن بذنبه، و کسی که در میان شما اقامت گزیده در گرو گناه خود است، و الشّاخص عنکم متدارک برحمة من ربّه، و کسی که از جمع شما بیرون رفته از رحمت خداوند برخوردار است، کانّی بمسجدکم کجؤجؤ سفینة قد بعث الله علیها العذاب من فوقها و من تحتها، مسجدتان را می بینم که گویا همچون سینه ی کشتی در آب است و خداوند از زیر و رو بر آن عذاب فرستاده، و غرق من فی ضمنها. و همه ی افرادش در قعر دریا غرق شده اند.

و فی روایة: در روایتی آمده: وایم الله لتغرقنّ بلدتکم، به خدا سوگند شهرتان غرق خواهد شد، حتّی کانّی انظر الی مسجدها کجؤجؤ سفینة او نعامة جاثمة. تا آن جا که گویا مسجد آن را می بینم که همچون سینه ی کشتی یا شترمرغی که بر سینه نشسته در آب فرو رفته.

و فی روایة: و در روایتی آمده: کجؤجؤ طیر فی لجّة بحر. مانند سینه ی مرغی در امواج دریا.

و فی روایة اخری: و در روایتی دیگر آمده: بلادکم انتن بلاد الله تربة؛ شهر هایتان شما خاکش از همه ی سرزمین های خدا بدبو تر است؛ اقربها من الماء و ابعدها من السّماء، نزدیک ترین شهر ها به آب و دور ترین آن ها از آسمان است، و بها تسعة اعشار الشّرّ، و نه دهم شرّ را در خود جای داده است، المحتبس فیها بذنبه، کسی که در این شهر مانده زندانی گناه خویش است، و الخارج بعفو الله، و کسی که از آن بیرون رفته از عفو الهی برخوردار است، کانّی انظر الی قریتکم هذه قد طبّقها الماء، گویا من شهرتان را می نگرم که همه جای ان را آب فرا گرفته، حتّی مایری منها الّا شرف المسجد، تا آن جا که تنها کنگره های مسجد آن دیده می شود، کانّه جؤجؤ طیر فی لجّة بحر. و گویا سینه ی مرغی است که در آب دریا فرو رفته.


و حیث جری فی الکلام ذکر بعض الاقسام الارضین فلا باس بالاشارة اجمالا الی جمیع اقسام الارضین و احکامها فنقول و من الله الاستعانة الارض امّا موات و امّا عامرة و کلّ منهما امّا ان یکون کذلک اصلیّة و عرض لها ذلک فالاقسام اربعة لا خامس لها. الاولّ ما یکون مواتا بالاصالة بان لم تکن مسبوقة بعمارة و لا اشکال و لا خلاف منافی کونها للامام (علیه السّلام) و الاجماع علیه محکیّ عن الخلاف و الغنیة و جامع المقاصد و المسالک و ظاهر جماعة اخری و النّصوص بذلک مستفیضة بل قیل انّها متواترة و هی من الانفال. نعم ابیح التّصرّف فیها بالاحیاء بلا عوض و علیه یحمل ما فی النّبویّ موتان الارض لله و رسوله (صلّی الله علیه و آله) ثمّ هی لکم منّی ایّها المسلمون و نحوه الآخر عادی الارض لله و لرسوله ثمّ هی لکم منّی.

از آن جایی که ذکر بعض از اقسام زمین در کلام جاری شد به مناسبت اشاره ای اجمالی به همه ی اقسام زمین و احکام آن ها خالی از لطف نیست. زمین ها به دو دسته ی موات (بایر) و عامره (آباد و دائر) تقسیم می شوند و هر کدام از این دوبنا بر این که موات بودن یا عامره بودنشان اصالت داشته و یا این که بر آن ها عارض شده است به دو دسته تقسیم می شوند. از آن جایی که تقسیم یاد شده برهانی است حصر آن عقلی بوده و قسم پنجمی برای آن متصوّر نیست. دسته ی اول زمین هایی هستند که اصالتا بایر هستند. یعنی مسبوق به آبادی نیستند و از ابتدا بایر بوده اند. البته منظور این نیست که از ابتدای خلقت بایر بوده اند که این نکته غیر قابل تحصیل است. بلکه منظور این است که تا جایی که اطّلاع در دست است سابقه ای از عمران در مورد آن زمین در اذهان وجود ندارد. هیچ اشکال و یا اختلافی وجود ندارد درباره این که این زمین ها از انفال و متعلّق به امام (علیه السّلام) از آن جهت که امام است هستند. کلام شیخ طوسی در"خلاف"، ابن زهره در "غنیه"، محقّق ثانی در "جامع المقاصد"، شهید ثانی در "مسالک" و نیز ظاهر عبارات جماعتی دیگر از فقیهان از اجماع بر تعلّق این زمین ها به امام (علیه السّلام) حکایت دارد. متن روایاتی مستفیضه که از بیشتر از سه خبر هستند این نکته را بیان می کند و حتّی گفته شده که این روایات به حدّ تواتر می رسند و دلالت دارند بر این که این زمین ها از انفال و اموال پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و ائمّه (علیهم السّلام) محسوب می شوند. البته لازم به ذکر است که این زمین ها در زمان غیبت به واسطه ی احیاء برای مردم (قدر متیقّن شیعیان هستند) بدون عوض، عوارض و خراج و به صورت رایگان قابل تصرّف هستند. "زمین های مرده برای خداوند و پیامبرش است و سپس از طرف من برای شماست ای مومنین" و "زمین های بایر برای خداوند و نیز برای پیامبرش هستند و بعد از طرف من برای شماست" دو حدیث نبوی هستند که بر همین حکم حمل می شوند.


ثمّ انّه ربّما لایکون لموضوع العلم و هو الکلّیّ المتّحد مع موضوعات المسائل عنوان خاصّ و اسم مخصوص. فیصحّ ان یعبّر عنه بکلّ ما دلّ علیه بداهة عدم دخل ذلک فی موضوعیّته اصلا. و قد انقدح بذلک انّ موضوع علم الاصول هو الکلّیّ المنطبق علی موضوعات مسائله المتشتّتة لا خصوص الادلّة الاربعة بما هی ادلّة بل و لا بما هی هی ضرورة انّ البحث فی غیر واحد من مسائله المهمّة لیس من عوارضها و هو واضح و لو کان المراد بالسّنّة منها هو نفس قول المعصوم او فعله او تقریره کما هو المصطلح فیها لوضوح عدم البحث فی کثیر من مباحثها المهمّة کعمدة مباحث التّعادل و التّرجیح بل و مسئلة حجّیّة خبر الواحد لا عنها و لا عن سائر الادلّة و رجوع البحث فیهما فی الحقیقة الی البحث عن ثبوت السّنّة بخبر الواحد فی مسالة حجّیّة الخبر کما افید و بایّ الخبرین فی باب التّعارض فانّه ایضا بحث فی الحقیقة عن حجّیّة الخبر فی هذا الحال غیر مفید. فان البحث عن ثبوت الموضوع و ما هو مفاد کان التّامّة لیس بحثا عن عوارضه فانّها مفاد کان النّاقصة. هذا فی الثّبوت الواقعیّ و امّا الثّبوت التّعبّدیّ کما هو المهمّ فی هذه المباحث فهو فی الحقیقة یکون مفاد کان النّاقصة. نعم؛ لکنّه ممّا لایعرض السّنّة بل الخبر الحاکی لها. فانّ الثّبوت التّعبّدیّ یرجع الی وجوب العمل علی طبق الخبر کالسّنّة المحکیّة به و هذا من عوارضه لا عوارضها کما لایخفی. و بالجملة الثّبوت الواقعیّ لیس من العوارض و التّعبّدیّ و ان کان منها الّا انّه لیس للسّنّة بل للخبر فتامّل جیّدا.

گاهی موضوع دانش که عبارت است از مفهومی کلّی که با موضوع مسائلش منّحد است عنوانی خاص و نامی ویژه ندارد و به خاطر بداهت دخالت نداشتن نام و عنوان در موضوعیّت می توان از آن با هر تعبیری که بر آن دلالت می کند تعبیر کرد. در مورد موضوع دانش اول چند نظر مطرح است. گروهی از اصولی های متاخّر از جمله علّامه مظفّر (اصول مظفّر) معتقدند دانش اصول موضوع مخصوصی ندارد و نیازی هم به موضوع ندارد. بلکه موضوع آن عبارت است از همان موضوع های پراکنده ی مسئله هایش. مشهور از جمله محقّق قمی (قوانین الاصول) موضوع دانش اصول را ادلّه ی چهارگانه با وصف دلیل بودنشان می دانند. اشکال این نظر این است که بخش قابل توجهی از گزاره های اصولی که عبارت اند از مباحث حجّت به مبادی تصدیقیّه تبدیل شده و از علم اصول خارج می شوند که کسی این نتیجه را نمی پذیرد. مرحوم صاحب فصول (الفصول الغرویّة) نیز به خاطر اشکالی که بیان شد از مشهور عدول نموده و موضوع دانش اصول را ادلّه ی چهارگانه بدون وصف دلیل بودن و به صورت مطلق دانسته است. با توجّه به آن چه گذشت روشن است که از نظر آخوند خراسانی موضوع دانش اصول مفهومی کلّی است که بر موضوع مسئله های پراکنده ی آن منطبق است نه خصوص ادلّه ی چهارگانه از نظر دلیل بودن و یا حتی از نظر ماهیّت خودشان. نکته ی یاد شده برآمده از این ضرورت است که مدار بحث در تعداد نه چندان کمی از مسئله های مهمّ اصولی بر عوارض ادلّه ی چهارگانه قرار ندارد و این امری روشن است حتّی اگر مقصود از سنّت در ادلّه ی چهارگانه چنان که در اصطلاح نیز چنین است خود فرمایش، فعل یا تقریر معصوم باشد. یعنی سنّت به معنای اخصّ در مقابل سنّت به معنای اعمّ که شامل خبر واحد یا سنّت حاکیه نیز می باشد. به خاطر این که در بسیاری از مباحث مهمّ اصولی مانند بیشتر مباحث تعادل و ترجیح و حتّی مساله ی حجّیّت خبر واحد موضوع بحث سنّت و بلکه هیچ کدام از ادلّه ی دیگر نیست. نظر شیخ انصاری (رسائل) نیز که معتقد است موضوع دانش اصول ادلّه ی چهرگانه با وصف دلیل بودن است و بحث در این دو مورد در حقیقت به بحث درباره ی ثبوت سنّت به واسطه ی خبر واحد در مسئله ی حجّیّت خبر واحد چنان که گفته شده است و ثبوت سنّت به واسطه ی یکی از دو خبر در باب تعارض بازگشت دارد (این مورد دوّم را خود آخوند پیش از ردّ توجیه شیخ به ادّعای او اضافه و آن را تکمیل می کند)، فایده ای ندارد و موضوعیّت سنّت را برای دانش اصول تصحیح نمی کند. زیرا بحث از ثبوت یا وجود محمولی موضوع و آن چه که مفاد کان تامّ و به عبارتی دیگر پاسخ هل بسیطه است، بحث از عوارض موضوع محسوب نمی شود. زیرا بحث از عوارض موضوع وجود نعتییا به بیان دیگر مفاد کان ناقص و پاسخ هل مرکبّه است. سپس آخوند از طرف خود توجیهی برای نظر شیخ بیان و در ادامه آن را نیز رد می کند. آخوند می گوید آن چه که بیان شد همگی در ثبوت واقعی و تکوینی موضوع بود. امّا در ثبوت تعبّدی و تنزیلی موضوع که در این مباحث اهمّیّت زیادی دارد در حقیقت مفاد کان ناقص است. آری؛ می پذیریم که سخن شیخ بر این مبنا بوده و به کان ناقص بازگشت دارد امّا ثبوت تعبّدی مربوط به سنّت نبوده و به خبری که حکایت از سنّت دارد مرتبط است. ثبوت تعبّدی به لزوم عمل طبق خبر مانند سنّت حکایت شده بازگشت دارد و این همچنان که پوشیده نیست از عوارض خبر است نه سنت. در مجموع می توان گفت "ما قصد لم یقع و ما وقع لم یقصد". به این بیان که ثبوت واقعی از عوارض موضوع نیست و ثبوت تعبّدی با وجود این که از عوارض موضوع است امّا از عوارض سنّت نیست بلکه از عوارض خبر است و این نکته جای تامّل زیادی دارد.